بازی و سرگرمی از اولین رفقای دوران مدرسه آریا بودند. همکلاسیهای مختلفی در پنج سال دوران ابتدایی تحصیلاش آمدند و رفتند. رابطهاش با دوستانش پایدار نبود. بعضی آنها مدرسهشان را تغییر دادند. از آن بدتر، اولمهر سال دوم ابتدایی بود که فهمید صمیمیترین دوستش در کلاس او نیست. تنها سهم دیدنش در حیاط مدرسه بود و کمکم از او فاصله گرفت. آریا برای اولین بار مفهوم «دلبستگی» را فهمید. و از آن مهمتر آموخت که چگونه با تغییر شرایط کنار بیاید. کار راحتی نبود. برای یافتن دوستان جدید به فکر بازیهای جدید افتاد.
آریا تنها بازی کردن را به خوبی آموخته بود و از حیاط مدرسه توقع همبازی نداشت. اما بعد از مدتی به صدای خنده و جیغوهورای بچهها حسودیاش شد. دنبال شیطنت و سرکشی بود اما کسی را نداشت که در تخلیه هیجان دوران کودکی با او شریک شود. روزی بازی گروهی بچههای کلاس پنجم توجهاش را جلب کرد.
بیاید «قلعه» بازی کنیم
اسم بازی آنها «قلعه» بود و با دو تیم پنج نفره انجام میشد. تیم A باید مکانی را به عنوان قلعه انتخاب میکرد و اعضای تیم B در خارج قلعه مستقر بودند. هرگاه که اعضای گروه A از قلعه خارج میشدند، افراد تیم B مانند یوزپلنگ درحالشکار به دنبال آنها میدویدند. هدف تیم B به اسارت گرفتن اعضای گروه A بود و باید آنها پایگاه خودشان میبردند. اینجا بود که گروه A برای رهایی اعضای گروه به سمت قلعه تیم B یورش میبرد.
هدف بازی در اسارت گرفتن تمام اعضای تیم A توسط گروه B بود. بعد از این ماموریت، جایگاه تیمها عوض میشود و اعضای تیم B به دنبال اسارت گروه A بودند. بازی قلعه بهظاهر جذاب و رقابتی بود، اما چند جای کارش ایراد داشت. مثلن:
- برنده بازی چگونه تعیین میشد؟ نوبتهای بازی آنقدر تغییر میکرد تا زنگ تفریح تمام شود. درنهایت مشخص نبود چه تیمی برنده شده است!
- تیمی که ابتدا در قلعه قرار میگرفت و مسئولیت گریز از تیم مقابل را داشت، مدت زمانی زیادی را در داخل قلعه میماند و تمایلی برای خارج از قلعه را نداشت. این موضوع، تیم مقابل را آشفته میکرده و بازی سرد میشد.
- قدرت تیمها در تعادل نبود. کسانی که سرعت دوندگی داشتند در یک گروه قرار میگرفتند.
اینجا بود که آریا برای اولین بار به فکر دیباگ (Debug) یک بازی افتاد.
قلعه خرابی که آریا ترمیماش کرد
روزی که بچههای کلاس پنجم هنوز بازی قلعه را شروع نکرده و مشغول یارکشی بودند، آریا برای اولین به جمع آنها نزدیک آنها شد. خیره به بحثوجدلهای قبل از بازی ماند تا یکی از آنها گفت:«چی میخوای اینجا؟»
آریا با کمی مکث گفت: «برنده این بازی کیه؟»
یکی دیگر جواب داد: «اونی که بتونه بهتر فرار کنه.»
آریا گفت: «پس چرا دارید گروهی بازی میکنید؟ خب مسابقه دوِ سرعت بذارید!»
اولی جواباش را داد که: «اصن به تو چه؟ برو با بچههای خودتون بازی کن.»
یکی از بچههای دیگر جمع گفت: «خب راست میگه دیگه؛ هر سری زنگ میخوره و همینجوری میریم سر کلاس. هر کی هم که اول توی قلعه باشه، دیگه بیرون اومدنش با خداست»
دوباره آریا ادامه که: «چرا برای موندن توی قلعه زمان تعیین نمیکنید؟»
پسری اولی دوباره جواباش را داد که: «تو اصن تاحالا قلعه بازی کردی؟
آریا با زیرکی گفت: «میشه از شما یاد بگیرم؟»
یکی از آنها با بیحوصلگی جواب داد: «نه آقاجون؛ میوفتی و دستوپات زخم میشه. برو با همون بچههای همکلاسی خودت بازی کن.»
بعد از کمی جروبحث، یکی از آنها گفت: «گناه داره بابا؛ حالا بذارید یه بار بیاد دیگه.» آریا گفت:«من که قرار نیست بازی کنم. هر گروه که اول تو قلعه وایساد، زمان میگیرم که چقدر وقت داره از قلعه بیرون بیاد.» همه بچهها چند ثانیه سکوت کردند. یکی از آنها با کلافگی گفت: «باشه بابا؛ بریم زودتر بازی کنیم که الان زنگ میخوره.»
بازی آغاز شد. یک گروه در قلعه بود و آریا هم در کنار آنها ایستاد. نگاهاش به ساعت بزرگ حیاط مدرسه بود. هر وقت که بچهها بیش از حد در قلعه میماندند، آریا به آنها تذکر میداد و بچههای گروه مقابل هم از حرف او پیشتیبانی میکردند. این ترفند آریا باعث شد جنبوجوش بازی بیشتر شود. بازی به قدری سرعت گرفته بود که قبل از زنگ تفریح، نوبت بازی گروهها عوض شد. همه بچهها به نفسنفس افتاده بودند تا صدای زنگ به صدا درامد.
در جستجوی همبازیهای بیشتر
پس از پایان بازی و وقتی که دانشآموزان در حال رفتن سر صف بودند، یکی از آن کلاسپنجمیها از آریا پرسید: «اسمت چیه؟ زنگ تفریحها بیا پیش ما» این اولین بار بود که یک دانشآموز سالپنجمی با او صحبت میکرد و اسماش را میپرسید. قبل از اینکه آریا خودش را معرفی کند، ناظم به شانهاش زد و گفت: «اینجا چی کار میکنی؟ بدو سر صفات وایسا ببینم.» ایستادن در صف و آماده شدن برای رفتن به کلاس، برای کمتر دانشآموزی خوشایند است. اما آریا لحظه شوق عجیبی برای کلاس درس داشت. حرفهای زیادی داشت که به بغلدستیاش بزند. موضوعاتی مثل:
- چگونه بازی کرد و دوستان جدید پیدا کرد؟
- چطور توانست قواعد یک بازی را اصلاح کند؟
- چگونه با پنجمیها همبازی شد؟
- و …
ادامه دارد …
قسمتهای قبل:
طراحی گیمیفیکیشن زندگی | پسری که بازی را جدی گرفت – قسمت اول
بدون دیدگاه