طراحی گیمیفیکیشن زندگی

از همان زمان کودکی با اسباب‌بازی‌هایش رفیق بود. برای آنها نامی انتخاب می‌کرد و مانند برادر بزرگتر مواظب‌شان بود. عادت داشت هر شب قبل از خواب، سناریوی بازی فردا را بچیند و از اسباب‌هایش هم مشورت می‌گرفت. صبح روز بعد اتاق‌اش میدان جنگ بود. گاهی هم مرکز شهری که معماری‌اش همانند شانزالیزه بود و پر از ترافیک. قبل از آماده شدن برای ناهار، سربازها را در پناهگاه‌شان مستقر و ماشین‌ها را بادقت در خیابان پارک می‌کرد. آریا آموخته بود که در بازی باید نظم را رعایت کرد.

این منظم بودن گاهی بیش‌ازحد سخت‌گیرانه می‌شد. به‌ویژه آنجایی که پدرش مشغول بازی‌های ویدئویی بود و آریا فقط تماشا می‌کرد. پدر نیز از کودکی اهل ویدئوگیم بود. شاید بازی و سرگرمی جزئی از DNA خانوادگی آنها بود. از عموهایش  شنیده بود که پدرش حتی قبل‌تر از آتاری، با «تی‌وی‌گیم» سرگرم می‌شد. از همان زمان بود که نسل‌به‌نسل با کنسول‌های بازی پیش رفته بود. تا روزی که آریای 4 ساله، پدرش را با یک جعبه جذاب در خانه دید. جعبه‌ای که نتوانست واژه «SEGA» را بر روی آن بخواند.

آریا فرصتی برای لمس کنترلرها یا همان دسته‌های سگا را نداشت. ولی هر شب در انتظار پدر برای بازگشت به خانه بود. پدر دستگاه بازی را روشن می‌کرد و با ذوق مشغول تماشای بازی او می‌نشست. شاید علاقه و اشتیاق‌ امروزش به پدر، مدیون همان سخت‌گیری‌های دوران کودکی باشد. هم‌بازی شدن با پدر و سایر دوستانش باعث شده بود تا آنها را بیشتر از بازی‌ها دوست داشته باشد. نه‌تنها خودش بلکه دیگران را در هنگام بازی خوشحال‌تر می‌دید.

آغاز افسانه یک گیمر خودساخته

آریا هیچ وقت‌ در جستجوی بازی خاصی نبود. هیچ‌گاه به بازی‌های ویدئویی و سگا وابستگی پیدا نکرد. جلوی اسباب‌بازی‌فروشی‌ها بهانه نمی‌گرفت. با قابلمه و دمپایی روفرشی، بازی‌های خلاقانه‌ می‌ساخت و خوشحال بود. داستان در بازی‌هایش حرف اول را می‌زد. حتی برای «منچ» و «مارپله» هم سناریو داشت. برای برنده‌های بازی، جایزه تعیین می‌کرد و از رقابت لذت می‌برد. آریا در همان کودکی یاد گرفته بود «شطرنج» و «تخته نرد» را به‌تنهایی بازی کند. آنجا بود که استراتژی‌های شطرنج را آموخت؛ تا حدی که می‌توانست حرکت بعدی رقیبان‌اش را پیش‌بینی کند. هیچ راهنما و آموزگاری در بازی کردن نداشت. او یک گیمر خودساخته بود.

لذت بازی کردن برای آریا فقط به «سرگرم شدن» ختم نمی‌شد. او به شدت علاقه داشت تا شیوه انجام بازی را برای هم‌بازی‌هایش شرح دهد. از آن لذت‌بخش‌تر زمانی بود که اصرار داشت بچه‌های فامیل را با بازی‌های رومیزی‌اش آشنا کند. در مکالمات روزمره از بازی‌ها مثال می‌زد. مادرش چندبار به او تذکر داد که نباید همه چیز را با بازی توضیح دهد. اما آریا به این فکر می‌کرد که «چه اشکالی دارد همانند شطرنج قبل از شروع هر تصمیمی، به خوبی فکر و شرایط را بررسی کنم؟» البته که گلاویز شدن با بچه‌های فامیل، تحت تاثیر قرارگرفتن از مورتال کمبات و فیالیتی زدن و تکه‌تکه کردن سوسک‌های انباری، تقلید خوبی از بازی‌های ویدئویی نبود!

روزگار خوش بازی‌‌های آریا ادامه داشت. او اولین کسی بود که در فامیل و اهل محل «پلی‌استیشن» داشت. در روزهایی که هنوز بچه‌ها در ویدئوکلوپ‌ها سگا بازی می‌کردند، او بازی‌هایش را روی مموری کارت پلی‌استیشن ذخیره می‌کرد. دوران فوت کردن‌ در کارتریج‌های سگا تمام شده بود و سی‌دی‌هایش را با وسواس زیادی تمیز می‌کرد. بار دیگر «بازی کردن» بهانه‌ای شد برای یافتن دوست‌های جدید و دورهمی‌های بیشتر. 

آریا کم‌کم بزرگ شد و با زبان انگلیسی آشنا بود. زبان تمام بازی‌های ویدئویی هم انگلیسی بود. این موضوع برای آریای علاقه‌مند به داستان بازی‌ها، به هیچ وجه قابل تحمل نبود. آنجا بود دوباره به پدر متوسل شد. پدرش از قدیم یک لغت‌نامه انگلیسی-فارسی داشت. آن را پیدا کرد و شروع کرد به ترجمه کلمه‌به‌کلمه فایل‌ها و مکالمات نوشتاری بازی‌ها. این اولین باری بود که طعم یادگیری را در بازی می‌چشید.

بازی کردن یا تنبلی کردن، مساله این است

آریا  دوران کودکستان را بیشتر از مدرسه دوست داشت ولی این موضوع به‌خاطر امتحانات و انجام تکالیف روزانه نبود. در مدرسه جای یک اتاق، خالی بود. «اتاق بازی» چیزی بود که آریا را به دوران پیش‌ازدبستان علاقه‌مند کرده بود. چقدر خوب بود که در مدارس هم مانند کودکستان‌ها اتاق بازی یا وسایل بازی وجود داشت. اما سرگرمی و تفریح جای چندانی در مدرسه آریا نداشت. به جز زنگ‌های تفریح 20 دقیقه‌ای، همه چیز در کلاس درس، تدریس معلم، حل تمرین‌ها و امتحان خلاصه می‌شد. آنجا بود که آریا دست‌به‌کار شد و اسباب‌بازی‌های کوچک‌ کمد اتاق‌اش را همسایه کیف‌وکتاب داخل کیف‌اش کرد.

آوردن اسباب‌بازی و هر وسیله غیردرسی در مدرسه ممنوع بود. ولی مگر می‌شود که بازی سالم و وسایل آن برای انسان غیرمجاز باشد؟ حتی در مدرسه. شوق دیدن اسباب‌بازی‌‌های آریا برای هم‌کلاسی‌هایش باورنکردنی بود. این کار آریا مقدمات یک انفجار را در کلاس‌شان محیا می‌کرد. هر روز به تعداد اسباب‌بازی‌های داخل کیف هم‌کلاسی‌های آریا اضافه می‌شد. بعضی بچه‌ها قدرت داشتن اسباب‌بازی‌های پرزرق‌وبرق دیگر دانش‌آموزان را نداشتند و همین باعث شد مهمانی اسباب‌بازی‌ها در کلاس، به گوش والدین و در نهایت به ناظم مدرسه برسد.

بعد از چند روز معلم وارد کلاس شد و جمله‌ ساده‌ای بر روی لب آورد که ذهن آریا را درگیر کرد. او گفت:

مدرسه جای بازی و اسباب‌بازی نیست.

آریا از کودکی با «بازی» بزرگ شده بود. با «بازی‌کردن» خوشحال بود. چرا این خوشحالی باید فقط به خانه خلاصه شود؟ هر کسی که «بازی» را بیشتر از کتاب و دفتر دوست دارد، تنبل است؟ چرا بازی کردن فقط به کمد اسباب‌بازی‌ها و پلی‌استیشن‌اش منتهی می‌شود؟ چرا نمی‌شود درس را همراه بازی یاد گرفت؟ اینجا بود که آریا دست‌اش را بلند کرد و اجازه صحبت گرفت:

آقااجازه، کاش میشد ریاضی رو با بازی درس بدید!

لبخند معلم تبدیل به قاب عکس ارزشمندی شد و تا امروز روی طاقچه ذهن آریا قرار گرفت. بعد از زنگ آخر آن روز بود که پایه‌های دوستی عجیب 25 ساله‌ای میان معلم و شاگردش شکل گرفت. آریا از اولین دانش‌آموزانی بود که معلم خود را به یک گیمر تبدیل کرد و معلم او بهترین هم‌بازی تمام عمرش شد. 

ادامه دارد …

4 دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *